آرتینآرتین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ثمره عشق

آرتین جونم سه ساله شد

1395/3/9 13:36
نویسنده : مامانی
797 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام پسر عزیزم

 

به سلامتی 3 سالت تموم شد و خدارو برای تک تک لحظه های کنار تو بودن شاکرم.

 

      

 

 

حالا وقتشه که از این سه ماه برات بگم که چطوری کنار هم سپری کردیم و با پایانشون سه سال خیلی خوب و قشنگ رو به پایان رسوندیم و وارد چهارمین سال شدیم و هر روز زندگیمون با وجودت گرم و شیرین تر میشه عزیزدلم.

 

       

 

اول از اسفند ماه میگم

توی اسفند ماه یه سفر کوچولوی 2 روزه به شمال داشتیم و مامانی فرح و بابایی هم همراهمون بودن.توی راه موقع رفتن روی کوه ها برف بود و خیلی از دیدنشون خوشت اومده بود و هیجان نشون میدادی. واسه همین بابا نگه داشت تا کمی برف بازی کنی و حسابی هم لذت بردی و به هم گلوله برفی زدیم.

 

                              

 

 

توی راه برف بود و سرما. اما برعکسش هوای شمال عالی بود و همش توی حیاط بازی میکردی و سرگرم بودی و کلی چیزای جدید و تازه رو میدیدی و تجربه میکردی.

 

        

 

از شمال که برگشتیم سرمون گرم خونه تمیز کردن و شد و بعد هم که خریدای عید بود و هی بیرون رفتن.

اسفند امسال همش یاد پارسال میفتم که برای از شیر گرفتنت اقدام کردم و همش باید سرتو گرم میکردم که به خاطر شیر نخوردن کمتر اذیت بشی.خداروشکر که براحتی گذشت.

جلوی یه مغازه لباس کودک بودیم که از این اسبها که جلو و عقب میره و آهنگ میزنه دیدی و مامانی فرح سوارت کرد.وقتی دیدیش بیشتر عکس العمل نشون دادی تا اینکه سوارش شدی و همینجور فقط نگاه میکردی.دریغ از یه لبخندچشمک

 

        

 

 

عید امسال هم مثل دو سال قبل، برات تقویم درست کردم و به مامانی ها دادیم و مثل همیشه استقبال کردن و خوشحال شدن.

 

 

          

 

 

اینم از صفحات تقویمت که سه تا یکی اینجا برات میزارم.

 

 

            

 

            

 

            

 

            

 

             

 

امسال تحویل سال ساعت 8 صبح بود و خیلی زمانش خوب بود چون شب رو راحت خوابیده بودیم و استراحت کامل بود و سرحال بیدار شدیم و کنار هفت سین نشستیم.قربونت برم که اینقد شیرینی که این سه سال که توی زندگیمون اومدی تحویل سال هم یه لذت دیگه داره.

بعد از تحویل سال طبق روال هر سال رفتیم خونه مامانی خدیجه و بعد هم خونه مامانی فرح و سال نو رو بهشون تبریک گفتیم و بازم خاله هانیه کنار هفت سین ازت عکس گرفت.

 

 

            

 

 

توی ایام عید هم که دید و بازدید داشتیم و سرمون گرم بود.

شما هم که علاقت به رانندگی همچنان پا بر جاست و اصلا هم کم نشده و هر جا که بابا برای یه ثانیه هم از ماشین پیاده بشه سریع میری سرجاش و مثلا رانندگی میکنی.توی مسیر ها هم هی میگی از این ور برو و از اون ور برو و بابا هم به حرفت گوش میده و گاهی مسیرمون کلی دورتر میشه و پیچ در پیچ میشه اما خب عوضش شما شاد میشی قربونت برم الهیییبوس

 

 

            

 

 

عیده و وقت آزاد داریم و گاهی هم پارک میریم.اینجا داشتی با علاقه دنبال مورچه ها میگشتی و نگاهشون میکردی و البته بعضی ها رو هم مثلا برمیداری که دیگه له میشن سکوت

 

 

              

 

 

و اما سیزده به در امسال که شدیدا سرد و بارونی بود.

اما خب ما بهر حال با مامانی خدیجه و بابایی رفتیم بیرون و با اینکه همش توی چادر بودیم اما بازم خوش گذشت و تفریح کردیم.

 

 

         

 

 

مادربزرگ من توی عید مسافرت رفته بود و واسه همین بعد از عید رفتیم دیدنش و با دختر داییم حسابی بازی کردی و بازم جذب آکواریوم شدی و به ماهی ها نگاه میکردی.گاهی هم دو دستی محکم میزدی به شیشش که مثلا ماهی به حرفت گوش بده و بره اونور و بیاد اینورخطا

 

 

         

 

 

کلا عاشق آب و حوض و فواره و این جور چیزایی.پارک هم که میریم محو تماشای فواره ها میشی و حتما باید کنار حوض بری و 90 درصد مواقع دستتم توی آب حوض میکنی و کلی خوشحال میشی فدات بشم من.

 

 

          

 

                                           

 

یه روز دو تایی رفتیم بازار گل و چند تا کاکتوس کوچولو و قشنگ خریدیم.آخه من کاکتوس خیلی دوست دارم.کلا فضای بازار گل رو دوست دارم .پر از گل و نهال های قشنگ بود و به خاطر وجود گل ها و سرسبز بودنش شما هم خیلی خوشت اومده بود و یه جورایی برات حکم پارک رو داشت.تجربه جالبی بود.کاکتوس ها هم چون کوچولو بودن خوشت اومد و یکی رو انتخاب کردی و گفتی این مال آرتینه.هنوزم روش تعصب داری البته شکر خدا بهش دست نمیزنی چون میدونی که تیغ داره.

باز هم مثل همیشه نزاشتی ازت یه عکس درست و حسابی بگیرم.

 

         

 

یکی از دوستهای خوب من که پارسال با هم رفتیم خونشون و با دخترش پریا جون حسابی بازی کرده بودی امسال رفته بود کربلا و با بقیه دوستان قرار گذاشتیم و خونشون رفتیم.اونجا هم با بچه های دوستام بازی میکردی و کلی به هر دومون خوش گذشت و آخر سر هم به زور آوردمت خونه و میخواستی بمونی و بازی کنی.اما وقتی دیدی همه دارن از خونشون میان بیرون، شما هم راضی شدی و اومدیم خونه.

 

              

 

هوا دیگه عالی شده و پارک رفتن ها دوباره زیاد شده. یا خودمون میریم یا با مامانی فرح قرار میزاریم پارک نزدیک خونشون که شما خیلی دوست داری میریم.

 

          

 

اون پارک رو دوست داری چون بزرگه و کلی وسیله بازی داره و صد البته وسایل ورزشیش هم برات بسیار جذابیت داره و هم اینکه به قول خودت میریم توی پارک قدم میزنیم.

 

              


 

                                    

اینجا هم با بابایی و مامانی فرح بیرون رفته بودیم و که تا از کنار پارک رد شدیم به بابایی گفتی بریم پارک و بابایی هم نگه داشت و رفتیم بازی کردی.اولین بار بود که از این پله های توری بالا میرفتی و هزارماشالله خیلی هم عالی رفتی و لذت بردی عسلم.

 

              

 

خونه مامانی خدیجه هم نزدیک پارکه و اونجا هم که بریم پارک رفتن توی برناممون هست.اینجا هم اول توی زمین بازی هستی و بعد زمین ورزشی و بعد هم دور حوض میچرخی و خلاصه همممش بازی.

یه سری که رفته بودیم با یه پسری همسن خودت دوست شدی و حسابی با خاک و سنگ کف پارک بازی کردین و دستات خیلی کثیف شده بودکچلولی خب در کل کیف کردی و منم در حین بازی هی به دستات ژل ضد عفونی میزدم که یه وقت به چشم و دهنت نزنی.

 

           

 

کلا به پارک عادت شدید داری و اگه از جلوی پارک رد بشیم باید ببرمت بازی کنی.اینجا هم ظهر بود و داشتیم از خرید برمیگشتیم که پارک رو دیدی وگفتی بریم.اما چون هیچ کس نبود و سرسره هم داغ بود خودت گفتی بریم خونه و بعدا بیاییم.

 

           

 

ولی عصر ها که هوا خنک تر میشه میریم و حسابی بازی میکنی و قدم میزن

 

                            

 

تا بهت میگم آرتین جان بیا حاضر شو بریم پارک، بدو میای و لباساتو میپوشی و آماده رفتن میشی قربونت برم من الهییییبوس

 

 

               

 

​فروردین ماه بود که مثل پارسال بازم با دوستان یه قرار پارک بانوان گذاشتیم و رفتیم و با بچه ها بازی کردی و حسابی خوش گذروندی.از یه تپه کوچولوی خاکی هی بالا و پایین میرفتی و موقع پایین برگشتن عین سرسره سر میخوردی و کلی خاکی شدی و دست و پاهات روی خاک و سنگها کمی خراش برداشت اما بازم میرفتی.

 

              

 

یه شوک حسابی هم بهم دادی که هنوزم یادم میفته تنم میلرزهترسو

جمع دوستان ما چون هممون بچه های همسن شما رو داریم واسه همین کنار زمین بازی زیراندازهامون رو پهن میکنیم و اونجا می نشینیم که رفت و آمد به زمین بازی راحت باشه و از همونجا بتونیم داخل زمین بازی رو راحت و کامل ببینیم.شما هم با چند تا از دوستات رفتی بازی کنی و من نگاهت میکردم.به اندازه چند ثانیه ازت چشم برداشتم که یهو دیدم غیب شدی.اول فکر کردم بالا سرسره هستی ولی نبودی.دویدم توی زمین بازی و هر چی صدات میزدم جوابی نمیشنیدم.از هر کی که اونجا بود سراغتو گرفتم اما همه میگفتن همین الان اینجا بود.اما نبودیگریه

​همه دوستام هم شروع کردن به گشتن.اشکم درومده بود.تو یه لحظه هزار تا فکر بد اومد تو سرم. یهو انگار سنگینی نگاهتو احساس کردم و برگشتم دیدم روی یه صندلی کنار زمین بازی نشستی و از گوشه داری به من نگاه میکنی و هیچی هم نمیگفتیشاکی و چون تکیه گاه صندلی هاش خیلی بزرگ بود من نمیتونستم شما رو ببینم. اومدم بغلت کردم و حسابی به خودم چسبوندمت و صورتت رو غرق بوسه کردم و خداروشکر گفتم که کنارمیمحبت

 

            


              

امسال توی عید به دوچرخه خیلی علاقه نشون دادی و هر جا که میدیدی هیجان زده میشدی و بابایی(بسلیزبان​) هدیه تولد برات دوچرخه خرید که البته یکماه زودتر بهت داد تا بتونی زودتر بازی کنی و لذت ببری.

​لحظه ای که توی خونشون دوچرخه رو برات آورد و بهت داد واقعا دیدنی شده بودی. تعجب و خوشحالی توی چهرت موج میزد که خیلی زود فقط خوشحالی موند و تا ساعت 1 شب گرم بازی بودی و حتی نمیومدی که بیاییم خونمون و بعد هم که اومدیم  بزور راضی شدی که بخوابی.هر روز تا چشم باز میکنی میری سراغشو تاشب مشغولی . هنوز درست بلد نیستی پا بزنی و بسختی میرونی. ولی خب همونم خوبه که فعالیت میکنی و پای کارتون نمی نشینی.

 

                                  

 

                                   

 

                         تولدت مبارک           

 

نیمه شعبان امسال دو روز مونده بود به روز تولدت.من و شما هم رفتیم خونه مامانی فرح تا با مامانی و خاله ها برای تفریح بریم بیرون. شب به اصرار خاله ها و مامانی موندیم اونجا و برات یه جشن کوچولوی 6 نفره گرفتیم که البته بابا مجید هم نیومد و خودمون بودیم و خیلی خوش گذشت

 

                                    

 

یکم تزیین کردیم و کیک گرفتیم و بعد حسابی با خاله ها رقصیدیم و کلی بهمون خوش گذشت.

​البته چون تولد من هم به شما خیلی نزدیکه،در حقیقت جشن برای هر دومون بود و هدیه ها هم برای هر دوتامونزبان​ ولی فقط شما شمع فوت کردی و موقع شمع و کیک حسابی خندیدیم و شادی کردیم. در کل شب معرکه ای بود و تنها بدیش این بود که بابا مجید پیشمون نبود.

 

              

 

 

​پسر ناز و قشنگم به سلامتی سه سالت تموم شد.قبلا گفتم ،بازم میگم که

 

تو زیباترین و ارزشمندترین هدیه خدا هستی و با تمام وجودم

عاشقانه میپرستمت

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان پارسا
28 مرداد 95 3:24
سلاااااااااااااااااااااام ماشاالله آقا آرتین مردی شدی برای خودت همیشه شاد وسلامت باشی ********************* مرسی عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره عشق می باشد