آرتینآرتین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

ثمره عشق

چهارماه اول از چهارمین سال زندگی

1395/7/14 23:08
نویسنده : مامانی
482 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند و عسل مامان

 

امسال میخوام 4 ماه یکبار وبلاگتو آپدیت کنم،چون دیگه هزار ماشالله آقا شدی و راه رفتن و حرف زدن و این جور کارهات دیگه شکر خدا کامل شده و مطلب کمتری برای نوشتن میمونه و عکس هم  کلا دوست نداری و با هزار التماس واسه یادگاری ازت عکس میگیرم.

 

 

        

 

 

این خرداد هم باز رفتیم آتلیه و ازت 2 تا عکس از پایان 3 سالگیت گرفتم که معرکه شد.البته بماند که اونجا من و عکاس رو کشتی تا یه لحظه یه جا بنشینی تا عکس بگیریمخنده

 

 

        

 

        

 

 

آخرای خرداد ماه بود که یه روز خاله هانیه اومد دنبالمون و با مامانی و خاله فاطمه رفتیم پارک سورتمه .

اونجا هم که همش شیب به پایین و بالا داشت و موقع راه رفتن حسابی به پاهای کوچولوت فشار میومد و خسته شدی و گاهی بغل میشدی که خستگیت کم بشه و باز شروع میکردی به دویدن و بازی کردن و بعد هم روی صندلی ها مینشستی و نفس تازه میکردی.قربون نفست برم نفسمبوس

 

 

        

 

 

یه شب بابا مجید بردمون شهربازی و برای اولین بار سوار قطارش شدی و خوشت اومد آخه قبلا  می ترسیدی و یه بار تا سوار شدی گریه کردی که پیاده بشی.ولی این بار چون بزرگتر شده بودی دلت میخواست توی قطار بمونی.

 

 

        

 

 

یه شب دیگه هم با خانواده دایی من  باز رفتیم شهربازی و با دخترش بازم سوار قطار و هلی کوپتر شدی. اونشب استخر توپ رو هم تجربه کردی.قبلا توی خانه کودک توی استخر توپ رفته بودی ولی اونجا توپهاش خیلی کم بود و اصلا عمق نداشت.برای همین اینجا برات یه جذابیت دیگه داشت و البته خیلی زودتر هم خسته شدی.هلی کوپتر رو هم چون  دختر داییم که از شما بزرگتره و رفت سوار شد ،شما هم سوار شدی.اون هم دو بارچشمک

 

 

        

 

              

 

تابستون هوا خیلی گرم بود و ما یه روز خانوادگی رفتیم کنار رودخانه جاجرود و اونجا چون بیشتر بچه ها رفته بودن توی آب و بازی میکردن شما هم دلت خواست بری.اول با بابایی رفتی توی یه جاییکه  عمق آب تا زانوت هم نبود و بیشتر سرگرم خرچنگ دیدن بودی و خیلی دوست داشتی. بعد از نهار بازم اصرار کردی که بری داخل آب و این بار بابا بردت توی قسمتی که عین استخر درستش کرده بودن و عمق زیادی داشت و بچه های بزرگتر داشتن اونجا شنا میکردن.بابا دستت رو گرفته بود و نگهت داشته بود که یه وقت نیفتی و در عین حال توی آب بازی میکردی ولی یهو پاتون سر خورد و با سر رفتی زیر آب ولی دستت تو دست بابا بود و زود  بغلت کرد.اما چون آب رفته بود توی دهن و چشمت یکم بدت اومده بود ولی بعدش دیگه همش میرفتی زیر آب و بزور آوردمت بیرون و لباساتو عوض کردم.

 

 

        

 

یه روز بابا با ماشین رفته بود بیرون و کلید انباری هم دستش بود که هم سه چرخه و هم کالسکت توش بود.شما هم که اصلا عادت به راه رفتن نداشتی، یعنی من خودم همیشه یا با سه چرخه یا کالسکه یا با ماشین بیرون میبردمت و پیاده رفتن حتی توی مسیر کم رو هم باهم تجربه نکرده بودیم.ولی خب اونروز عصر بدجور حوصلمون سر رفته بود و دل رو به دریا زدم و پیاده راهی پارک شدیم.تا پارک نیم ساعت پیاده راه بود و با خودم گفتم هرجا خسته شدی سوار تاکسی میشیم ولی اینقدر با هیجان  راه اومدی و ذوق کردی و از دیدن هر چیزی خوشحال شدی و حرف زدی و خندیدی که حد نداشت.حتی یه لحظه هم نایستادی یا بغل شدن نخواستی.آخه خب برای بار اول راه زیادی بود ولی از همکاریت سوپرایز شدم .تازه داخل پارک هم کلی باهم قدم زدیم .

 

        

 

بعد هم رفتیم داخل زمین بازی و اونجا هم کلی بازی کردی و خسته شدی و موقع برگشت بابا اومد دنبالمون . اولین تجربه پیاده روی مون به لطف آقا بودن شما معرکه بود عسلمبوس

 

        

 

 

              

 

آخرای تیر ماه یه شب خونه مامانی بودیم  و اونجا از صبح با پارسا حسابی بازی کرده بودی و خسته بودی.اما چون موقع برگشت به خونه از جلوی پارک محبوبت رد میشیم یه مدت بود که میگفتی بریم و یکم بازی میکردی.اونشب  هم رفتیم و بازی کردی و برگشتیم خونه و خوابیدی.از اونجایی که تختت دقیقا چسبیده به تخت من ،واسه همین شما عادت داری که در طول شب همش دست روی صورت من بزاری و این کار بهت آرامش میدهسکوت​ .اونشب هم ساعت 2 شب بود که دست گذاشتی روی صورتم و من از داغیه دستت سوختم.سریع بلند شدم  و دیدم که تب وحشتناک داری.بغلت کردم و بهت دارو دادم و تا ساعت 4 پاشویت کردم تا یکم تبت اومد پایین و خوابیدی.ساعت 7 بازم عجیب داغ شدی.از بدشانسیم هم جمعه بود و دکترت نبود.هی بهت دارو دادم و پاشویه کردم تا شب شد و باز مثل قبل تبت بالاتر از روز رفت.کلا تب شبها بدتر میشه انگار. تا صبح هر جور بود با پاشویه و دستمال خیس روی همه جای بدنت گذاشتن و دارو دادن تبت رو کنترل کردم.حتی یه لحظه هم نمیتونستم بخوابم آخه مدل تبت عجیب بود و اصلا پایین نمیومد یا اگر میومد برای چند دقیقه بود.صبح اول وقت بردمت دکتر.که با تب بر قوی و آنتی بیوتیک و اینا بازم نزدیک یک هفته طول کشید تا خوب بشی و دقیقا وسط این مریضی شما بود که بله برون خاله هانیه هم شد و با اون حالت به سختی دو ساعتی رفتیم که البته اونجا شکرخدا عالی بودی و همش بازی میکردی. اما به محض اینکه اومدیم تو ماشین که برگردیم خونه از قبل هم بدتر شدی.جوری که دارو و پاشویه دیگه اصلا جواب نمیداد و من داشتم از داغیه بیش از حدت سکته میکردم. بردمت توی حمام و کل بدنت رو زیر آب گرفتم تا حرارتت بزور بعد از یکساعت اومد پایین.بمیرم برات الهی عزیزدلم  که توی حمام توی بغلم زیر آب خوابت برده بود . این چهارمین شب بیماریت بود و شکر خدا از فرداش یواش یواش یکم بهتر شدی و تا یک هفته شد تبت قطع شد.

​یک هفته بی حال بودی و همش یا توی بغلم بودی یا روی زمین دراز کشیدی و اصلا بازی نکردی و حرف نمیزدی.خیلی بد بود خیلیگریه​ پسر گلم انشالله دیگه هیچ وقت به اون حال نیفتی و همیشه سلامت و شاد باشی عزیزدل مادر.

 

 

        

 

 

               

 

طبق روال هرسال که این روز رو داخل حمام ازت عکس میگیرم(خیلی تصادفی هفتاد روزگیت بردمت حمام و ازت عکس گرفتم.یکسال بعد هم همون روز رو عکس گرفتم و این شد یه روال هر ساله)،امسال رو هم سه سال و هفتاد روزگی شما رو بردم داخل حمام و مشغول بازی بودی و ازت عکس انداختم.الان حمام حکم شهربازی رو داره برات از بس که توش بازی میکنی.از نقاشی با رنگ انگشتی روی دیوار ها گرفته تا بازی با توپها و بازی با کف توی وان و .... . عافیت باشه عشق مامانمحبت

 

 

        

 

                

 

حالا یکم از علائق این دورت بگم که یکیش کتابهای شعر و قصه ،مخصوصا کتابهای می می نی هستش و تقریبا دو تا از کتابهاشو کامل حفظی و خیلی قشنگ میخونی.خاله فاطمه هم برات یه کتاب برچسب دار می می نی خرید که برات تنوع بشه.آخه کلا برچسب هم خیلی دوست داری و خاله فاطمه هر وقت که ببینتت یه بسته برات میخره.

تخم مرغ شانسی هم یکی دیگه از چیزایی هست که دوست داری و الان ماه هاست که بابا مجید عادتت داده و هی برات میخره و توی خونه پر شده از ماشین و اسباب بازی های کوچولوی دیگه ای که از توشون درمیاد.

کارتون پوکویو و توتی تو هم دیگر علائق جدیدت هستن که زیاد نگاه میکنی و البته هنوز پینگو هم برات بسیار ارزشمنده و هر روز میبینیخنده

بعضی روزها ظهر ها دختر همسایه رو که اسمش فاطمس و 8 سال از شما بزرگتره سکوت رو صدا میکنی و میاد خونمون و با هم حسابی بازی میکنید.آخه اونم شما رو خیلی دوست داره و به میل خودش میاد و دو سه ساعتی بازی میکنید و با هم نهار و بستنی میخورید.دوچرخه سواری رو هم فاطمه یادت دادو الان حسابی حرفه ای شدی.چند باری هم بابا دوچرخه رو برات آورد پارک و بازی کردی.

 

 

          

 

 

الان مدتهاست که صبحونه مورد علاقت  تخم مرغ آبپز با سس مایونزه.به زور بهت پنیر و گردو یا کره و مربا میدم.کره بادام زمینی هم که یواشکی باید بزارم روی نونت که نبینی وگرنه نمیخوریشاکی کلا ذائقه غذاییت خاصه و بیشتر به بابا مجید رفته.مرغ هم خیلی دوست داری شکر خدا و هر وقت خوب غذا نخوری برات مرغ سرخ میکنم که البته اونم باز با سس مایونز میخوری.کلا هنوز غذا خوردنت با دردسره و اصلا اهل خوردن نیستی.یعنی اگر من دنبالت نباشم تا غذا بهت بدم،خودت اصلا نمیگی گرسنته و یه وعده  در روز میخوری.

از حرف زدنت هم بگم که دیگه ماشالله کامل شده و همه چی واضح میگی و معنی همه چی رو هم کامل متوجه میشی.بجز چند کلمه که همچنان روی گفتنش مشکل داری و خیلی بامزه میگی و من هیچ تلاشی نمیکنم که درست تلفظ کنی آخه خیلی شیرین و با مزه میگی. مثل  یچلاک = یخچال * ووشن = روشن *گگشته = گذاشته

قربونت برم که از عسل شیرین تری عزیزدلممحبت

اوایل تابستون چند باری رفتیم خانه کودک و بازی کردی.اما بعد از مریض شدنت دیگه جور نشد که ببرمت و بیشتر روزها یا با فاطمه بازی میکردی یا عصر ها پارک میبردمت که توی هوای آزاد بازی کنی.

 

        

 

آخرای تابستون هم یه روز خودمون سه تایی نهار بردیم پارک جنگلی سرخه حصار.برات لباس زیاد آوردم و گذاشتم راحت بازی کنی.البته بازی که چه عرض کنم،گل بازی کنیقهر آخه همش توی گل ها بودی و سه بار سر تا پاتو شستم و لباساتو عوض کردم ولی باز میرفتی. ولی هیچی نگفتم چون برات تجربه جالبی بود و واقعا لذت بردی.

 

        

 

شکر خدا این 4 ماه هم به خیر و خوشی گذشت.

بوسامیدوارم همه زندگیت توی شادی و سلامتی سر بشه عزیز دل منبوس

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره عشق می باشد