آرتینآرتین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

ثمره عشق

شیرین زبونی های پسرم

1393/7/16 23:00
نویسنده : مامانی
1,067 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

قربونت برم الهی که اینقد ناز وشیرین زبون شدی و من و بابا مجید رو اینطوری عاشق خودت کردی.

شکر خدا 16 ماهت هم به خیر و خوشی تموم شد.

توی ماه پانزدهم سه تا دندون آسیاب کوچک و توی ماه شانزدهم هم چهارمین دندون نیش که مونده بود  و چهارمین دندون آسیاب کوچک رو به سلامتی دراوردی و جیگر طلای من الان هزارماشالله 16 تا مروارید قشنگ توی دهانش داره.درسته خب برای بعضی از دندونها یکم اذیت شدی اما روی هم رفته  خداروشکر سبک بودن و تب نکردی .البته خب نسبت به همه همسنات کلی زودتر صاحب 16 دندون شدی که دکترت می گفت هزارماشالله نشون دهنده تکمیل بودن کلسیم و املاح بدنت هست و هیچ مشکلی نداره.

 

                 

 

پارسال توی هفتادمین روزت بود که داخل حمام ازت عکس گرفتم و گفتم که آب بازی دوست داری.امسال هم توی یکسال و هفتاد روزگیت باز داخل حمام مشغول بازی شدی و این عکسای یادگاری رو ازت گرفتم تا بدونی که چقد عاشق آب بازی هستی.تا اسم حمام رو میشنوی کلی ذوق میکنی و با هیجان میری پشت در حمام می ایستی و میگی "حم" تا بریم داخل و بازی کنی.

 

                   

 

 

 

الهی که درد و بلات به جون مامان بیاد عزیزم.

15 ماهگیت یهو مریض شدی.اونم چه مریضی وحشتناکی. یه شب ساعت 12 بود که شیر خوردی و خواب بودی و البته خوب هم بودی.اما یهو وسطای شب انگار حالت بد شد .هی بیدار میشدی و گریه میکردی و هر چی بغلت میکردم  و سعی میکردم مثل روال همیشه بهت شیر بدم تا بخوابی  اصلا  حاضر نشدی حتی یک قطره شیر بخوری تا صبح  بیش از ده بار بیدار شدی و هر بار با راه بردن آرومت  میکردم و میخوابیدی .صبح زود زنگ زدم و از دکترت وقت گرفتم و ساعت یک بود که بردمت پیشش  و عجیب  بود که تا اون لحظه حدود 13 ساعت بود که شیر نخورده بودی .واقعا تعجب داشت آخه همچین چیزی تا اون لحظه  پیش نیومده بود و جزو محالات بود.دکترت گفت که متاسفانه دهانت آفت زده و چون درد شدیدی داره نمیتونی شیر بخوری.گفت احتمالا ویروس هست  و ده روز طول داره تا خوب بشی و من هم دیدم که توی دهانت پر از برفک و سفیدی بود.داروهاتو بهت دادم و ساعتی چند بار سعی کردم راضیت کنم که شیر بخوری اما حتی امتحان نمیکردی که یه قطره بخوری.تا شب همش سعی کردم و با خودم گفتم که توی خواب حتما میخوری اما فایده ای نداشت.بهانه شیر خوردن میگرفتی اما نمیخوردی.سه روز گذشت و من کارم شده بود شیر دوشیدن و توی شیشه بهت میدادم که بخوری و اذیت نشی.سفیدی های تو دهانت هم خوب شده بود و معلوم شد که خداروشکر ویروس نبوده بلکه به خاطر خوردن خربزه بوده.آخه بابا مجید هم همینطوره و خربزه یکم اذیتش میکنه.اما تو همچنان شیر نمیخوردی.هر کی یه چیز بهم میگفت.یکی میگفت شیرت بدمزه شده و بچه زده شده.یکی میگفت از بوی تو بدش اومده.یکی میگفت به خاطر زخم دهانش ترسیده و خلاصه درد و غم خودم یه طرف و حرفای مردم از یه طرف دیگه آزارم میداد.یک هفته گذشت شیر نخوردی که هیچ،تازه آبریزش بینی هم گرفتی.دوباره رفتیم پیش دکترت و گفت شیر نخوردنت اصلا مهم نیست و به اندازه کافی خوردی.اما من داشتم دق میکردم و شب و روز هزار بار تلاش میکردم تا راضیت کنم بخوری .این بار دکتر گفت گوش چپت عفونت شدید کرده و داروی قوی داد و گفت که حتما باید 48 ساعت بعد چکت کنه.خداروشکر داروها بهت جواب داد  و دو روز بعد که رفتیم خیلی بهتر شده بودی.13 روز کامل از شیر نخوردنت گذشته بود و من هنوز امید داشتم و با عشق شیر میدوشیدم که خشک نشه.توی اون 13 روز خیلی گریه کردم.دلم واسه لحظه هایی که توی بغلم میخوابیدی و شیر میخوردی خیلی تنگ شده بود و افسوس میخوردم که چرا قدر تک تک اون لحظه ها رو ندونستم.صبح روز 14 ام بود که باز تا از خواب بیدار شدم توی خوابت بغلت کردم و امتحان کردم ببینم شیر میخوری یا نه . باورم نمیشد ، یهو شروع کردی به مکیدن. نفسم بند اومد و از خوشحالی فقط آروم و بی حرکت اشک میریختم که مبادا یهو پشیمون بشی.نیم ساعت از خوردنت که گذشت به بابا پیام دادم که اونم خوشحال بشه.آخه بابا مجید خیلی نگرانت بود و واست غصه میخورد.در عین ناباوری یکساعت و ربع شیر خوردی و منم فقط نوازشت میکردم و خدارو شکر میگفتم.

چند ساعتی گذشت و من استرس داشتم که نکنه بازم نخوری .اما خب دلمو نشکستی و به خیر گذشت.

قربونت برم الهی پسر ناز و مهربونم.

 

                   

 

 

روزای آخر ماه رمضان بود که رفتیم شمال.همه اقوام اونجا بودن و ماهم بی خبر رفتیم تا مامانی و بابایی با دیدنت سوپرایز بشن.سفر خوبی بود و خوش گذشت .تو هم حسابی با بچه ها سرگرم بودی و بازی میکردی.اینجا هم برای اولین باز طعم پفک رو چشیدی و متاسفانه خوشت اومد منم از اولین تجربه پفک خوردنت عکس گرفتم تا خودتم ببینی.

 

                 

 

چون هوا خوب بود استخرت رو باد کردیم و توی حیاط یه دل سیر آب بازی کردی و لذت بردی.البته زیر این عکس اشتباهی شده و به جای 75 نوشتم 70 روز.ببخشید مامانی.

 

         

               

 

اوایل ماه 15 یکروز چون هوا خوب بود توی کالسکه گذاشتمت و رفتیم بیرون و یه قدمی زدیم.خیلی خوشت اومده بود.بار اولی که با کالسکه بردمت بیرون 7 یا 8 ماهه بودی و اصلا خوشت نیومده بود و گریه کردی .اما خب این سری چون یکم بزرگتر شدی کلی ذوق کردی و با هیجان همه جا رو نگاه میکردی.با هم رفتیم پارک و چون هنوز خوب بلد نبودی راه بری توی همون کالسکه یکم چرخیدیم و بعد برگشتیم خونمون.خیلی خوشت اومده بود واسه همین از فرداش هر روز میبردمت  و توی پارک دستتو میگرفتم و یکم با هم قدم میزدیم.همین باعث شد ترست از راه رفتن از بین بره و هزارماشالله کلی پیشرفت کردی.

 

                      

 

 

از اون موقع تا الان که تازه 16 ماهت رو بسلامتی سپری کردی هر روز باهم پارک میریم و حسابی راه میری و همش باید دنبالت بدوم.

 

                  

 

گاهی هم  میریم زمین بازی و با بچه ها سرگرم بازی با تاپ و سرسره میشی.

 

                   

 

          

 

دورت بگردم شیرین زبونم که خودت میدونی عسلی و تا بهت میگم اسمت چیه میگی عسل.خیلی چیزا رو یاد گرفتی و واضح میگی مثل عمه ، خب ،اینه ،الو ،آبه ، 1 2 3  و خیلی چیزای دیگه.یه روز داشتی شیطونی میکردی و منم مرتب صدات میکردم آرتین آرتین.بعدش اومدم بغلت کنم بهت گفتم هی مامان میگه آرتین آرتین.تو هم درجا گفتی آرتا آرتا.از اون موقع هر وقت میگم هی مامان میگه ، تو جواب میدی آرتا آرتا.فدات بشم باهوش من.

کلاغ پر و لی لی حوضک رو هم فقط پانتومیم اجرا میکنی و میخوای که ما برات بخونیم و ذوق میکنی.اما اتل متل رو علاوه بر اجرا ، خودتم میخونی  و هی فقط میگی اتل اتل.یاد گرفتی که بری پشت پرده قایم بشی و تامن دنبالت می گردم با خنده میای بیرون و میگی داااا (یعنی دالی)

تا هر کی دراز بکشه میری روی شکم یا کمرش و هی میگی پیتیکو.واسه همین بابا مجید برات صندلی تعادلی گرفت که سوار بشی و و حسابی پیتیکو کنی.

 

 

                   

 

 

حالا که هزار ماشالله تعادلتو توی راه رفتن بهتر حفظ میکنی دیگه هر جا که بخوای میری و حسابی شیطنت میکنی.همش یا زیر مبلها میری و یا از روشون راه میری.میز و عسلی ها رو هم جمع کردم گوشه اتاق که یهو ندوی و خدانکرده بخوری بهشون و آسیب ببینی.حالا ببین کجا رفتی آخه.....عزیزدلم خطرناکه.

رفتی روی میز و عسلی رو پرت کردی پایین و خودت رفتی جای اون ایستادی.

 

 

                   

 

 

همچنان عاشق جاروبرقی هستی و محاله بزاری راحت خونه رو تمیز کنم.یا از من میگیری و یا سوار جارو میشی.

 

 

                   

 

از بازی با اتو هم به هیچ وجه نمیگذری و شدیدا علاقه داری به اتو کشیدن.البته بیشتر سیمشو میگیری و دنبال خودت به همه جا میکشی و میبریش.

 

                   

 

                 

وسطای ماه 16 ام سه نفری رفتیم شمال و خیلی خوش گذروندیم.علاقت به دریا به خودم رفته و مثلا داشتیم توی ساحل قدم میزدیم که یهو دست بابا رو ول کردی و دویدی توی آب و سرتا پاتو خیس کردی.

همه مردم داشتن بهت نگاه میکردن و از کارات می خندیدن.اصلا نمیشد کنترلت کرد.بهر نحوی به سمت آب میدویدی.واسه همین ترسیدم سرما بخوری و برگشتیم ویلا.پشت گردنت یکم قرمز شده بود .سر راه بردمت توی داروخانه و برات پماد گرفتم و یقه های لباست رو قیچی زدم و حسابی از همه طرف بازش کردم که باعث خارش گردنت نشه و خداروشکر پمادها خیلی زود اثر کرد و قرمزیش رفت.توی راه دریا تا ویلا بابا برامون بلال خرید.آخه خیلی دوست داری.بلال هم در کنار چوب شور  و دنت و یخ و .... جزو خوراکی های مورد علاقته.نوش جونت پسرم.

 

                   

 

                      

پارسال اوایل شهریور یه خواستگاری و نامزدی داشتیم که با هم رفتیم.امسال توی شهریور عروسیشون بود که رفتیم.خیلی خوش گذشت و صد البته که آرتین جونم از داماد هم جذابتر بود هزارماشالله.موهاتم با کش بسته بودم و یه پاپیون هم داشتی و یه جنتلمن واقعی بودیو مثل همیشه میدرخشیدی قربونت برم الهی.ولی خب مثل همیشه نگذاشتی یه عکس خوب ازت بگیرم.

 

 

                  

                             

                          

                                      

 

خداروشاکرم که 16 ماه از زندگیت به سلامتی گذشت و هر روزی که میگذره نسبت به قبل آقاتر و فهمیده تر میشی و مثل همیشه شیرین و دلچسبی عزیزم.

توی این مدت دیگه حرف زدنت خیلی واضح تر شده.دامنه کلماتت هنوز خیلی زیاد نیست اما همونی رو که میگی خیلی صاف و واضح میگی.هزارماشالله خیلی هم باهوشی و معنی هر حرفی که میگی رو کامل درک میکنی نه اینکه فقط مثل طوطی کلمات رو تکرار کنی.

پایان  16 ماهگی هم دکتر ویزیتت کرد که خداروشکر مثل همیشه خوب و سلامت بودی با وزن 10500 و  قد 84 و دور سر 47/5 ....سلامت باشی عشقم.

 

قشنگترین هدیه خدا ، عاشقانه دوستت داریم

 

پسندها (1)

نظرات (1)

خاله منير
1 آذر 93 10:14
سلام سمانه جون فداي اين پسر نازت شم ماشا ا... خيلي بزرگ شده دلم براتون تنگ شده اساسي خيلي مراقب خودتون باشي ************************ ممنون از محبتت منیر جان. ما هم دلتنگتیم عزیزم. گلپسرتو ببوس.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره عشق می باشد