آرتینآرتین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

ثمره عشق

شیطنت های قشنگ نفسم

1393/9/15 18:50
نویسنده : مامانی
730 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزدلم

به خاطر وجود سبزت توی زندگیمون با تمام وجود خدارو شاکرم.

به سلامتی 18 ماه پر از شیرینی و زیبایی رو کنار هم گذروندیم و آرتین جونم هزار ماشالله یکسال و نیمه شدی

 

 

                   

 

 

توی این دو ماه هم خیلی چیزای جدید تجربه کردی عزیزم.

اوایل ماه 17 بودی که بازم سه نفری رفتیم شمال و کلی خوش گذروندیم و بعد مامانی فرح و بابایی و بعضی اقوام هم اومدن و حسابی دورمون شلوغ شد و تو هم حسابی شیطونی میکردی. ساعتی یه بار دست بابایی رو میگرفتی و میگفتی دده  و میرفتین یکم دور میزدین.

توی ویلا پله داره و هزارماشالله خیلی سریع پله ها رو بالا میرفتی و موقع پایین اومدن از همون بالایهو میپریدی روی مبل  و وقتتو از دست نمیدادی که از پله به پایین برگردی.

توی جنگل بابا یه سگ بهت نشون داد و گفت هاپو رو ببین.خیلی خوشت اومده بود و دیگه ول نمیکردی و همش میگفتی *هپه* یعنی هاپو . توی حیاط هم گربه بود و همش دنبالشون بودی و دستت رو به حالتی که انگار داری غذا بهشون میدی جلو میبردی و میگفتی پیش پیش پیش  تا بیان نزدیکتر و بتونی بهتر ببینیشون. کلا علاقه شدیدی به حیوانات داری. از اونجا که برگشتیم هم هر حیوانی که توی تلویزیون میبینی میگی هپه .

 

کلا صحبت کردنت خیلی بهتر شده و تقریبا همه اسمها رو میگفتی علی ، سعید ،نازنین ، اکبر، زندایی و ...... به بابا مجید هم میگی *منید* . به منم میگی *سبه* برات سخته اسممو کامل بگی.

الهی سبه قربونت بره عسلممحبت

 

 

                  

 

 

تا صدای آهنگ میشنیدی میرقصیدی. اوایل فقط دستاتو بالا میاوردی و حرکت میدادی اما الان پیشرفت کردی و هم دستها و هم پاهاتو حرکت میدی و خلاصه که خیلی حرفه ای شدی.

اسب سواری رو هم تجربه کردی و بسیاااار خوشت اومده بود.دایی من بردت و با دخترش نازنین سوار اسب شدین.اول که اسبو دیدی میگفتی هپه.آخه مادر من هر حیوونی که هپه نیست عزیزمتعجب

 

دو روز مونده بود به برگشتنمون که نصف شب داشتم بهت شیر میدادم که احساس کردم تب داری.خیلی ترسیدم و تا صبح همش حواسم بهت بود اما بهتر نشدی واسه همین بابا رفت واست قطره خرید و خداروشکر فقط یکبار خوردی و خوبه خوب شدی و شروع به بازی کردی.ولی وقتی رسیدیم تهران بردمت پیش دکترت  که گفت یکم سرماخوردگی خفیف داری و دارو داد و شکر خدا زود خوب شدی.

 

 

                                        

 

دو هفته بعد هم با مامانی خدیجه اینا بازم رفتیم شمال و حسابی بازی کردی و با بابایی همش توی حیاط قدم میزدی و دنبال گربه ها میرفتی  و بهشون غذا میدادی.کنار دریا هم باز مثل سری های قبل به زور کنترلت میکردیم که نری داخل آب و بابایی همش مواظبت بود و دنبالت میدوید.

 

 

                                      

 

                               

با پارسای عمه الهام خیلی خوب بازی میکنید و وقتی که اونا خونه مامانی میان از لحظه ورود میری بغل پارسا و شروع به بازی میکنید.*پادا* صداش میکنی و همدیگه رو خیلی دوست دارید.یه روز خونه مامانی خدیجه بودیم که پارسا یه لحظه از جلوی چشمت دور شد و داشتی دنبالش میگشتی که با صورت رفتی توی میز و زیر چشمت کبود شد.بمیرم برات مامانم که دردت اومده بود عزیزم.پارسا طفلکی ام ترسیده بود و با اینکه اون لحظه اون اصلا اونجا نبود اما ناراحت بود و خودش رو مقصر میدونست.آخه بنده خدا حق نداره یه لحظه بدون تو دستشویی ام بره پسرم؟متفکر

 

بعدش هم باهم رفتیم پارک و یکم بازی کردین و درد از یادت رفت

 

 

                   

 

 

فردای اون روز خاله هانیه اومد دنبالمون و با مامانی و خاله فاطمه رفتیم پارک بانوان و اونجا حسابی بازی کردی

 

 

                 

 

 

برات غذا آورده بودم  که گرسنت شد بخوری و اینجا مثلا داشتی غذا میخوردیزبان

 

 

                                  

 

بعد از غذا هم رفتیم توی زمین بازی و با مامانی رفتی سراغ تاپ و سرسره ها

 

 

                 

 

                                       

 

وارد ماه هجدهم شدی و محرم شدو ظهر عاشورا دو تایی رفتیم بیرون تا هیات ها رو ببینی.وقتی علامتها رو میدیدی خیلی تعجب میکردی و در کل از شلوغی و سر وصدا ها خیلی خوشت اومده بود

 

 

                 

 

 

یکی دیگه از مناسبتهای این ماه از زندگیت روز کودک بود .قربونت برم کودک من. با هم رفتیم بیرون  و با انتخاب خودت یه اسباب بازی موزیکال برات گرفتم که خیلی دوسش داشتی و بهش میگی *اسا باژی* .

اینجا هم داری با اون و دوتا دیگه از اسباب بازیهایی که بابا هر دفعه از مشهد برمیگشت برات میخرید بازی میکنی. مبارکت باشه عسلم

 

 

                   

 

                                      

 

حسابی شیطنت میکنی و جاهایی که نباید بری میری.مثلا اینکه میری  روی سطل زباله و از اونجا میری روی سینک ظرفشویی و با وسایل اونجا بازی میکنی قهر

 

 

                  

 

 

یا اینکه میری سراغ لبتاپ و شروع به تایپ میکنیچشمک قربون اون نشستنت بشم الهییی

 

 

                  

 

 

 و یا اینکه میری کنار شومینه یه گوشه میشینی و شروع به کندن رنگهای دیوار میکنی! نکن مادر نکنشاکی

 

 

                  

 

                                     

 

فدات بشم که اینقد شیرین زبون و باهوشی عزیزدلم.توی ماه هجدهم دیگه تقریبا همه کلمات رو تکرار میکردی و شروع کردی مثل طوطی  همه چی گفتی.البته معنی بیشترشون رو هم متوجه میشی و منظورت رو کامل با کلمات میرسونی و اگه متوجه نشم دستمو میگیری و میبری سراغ اون چیزی که میخوای. به شومینه میگی جیز داغ و میری لبه شومینه میشینی و وقتی میگیم داغه لبخند میزنی و خودتو به اون راه میزنی که بلند نشی. ولی اگه شعله بالا باشه حرارت اذیتت میکنه و خودت میگی داغ و جلو نمیریبوس

تاپ رو هم هنوز خیلی دوست داری و من و بابا دایما روی تاپ میزاریمت و بازی میکنی و خودت هم میخونی*دا دا عبببباشی*خیلی قشنگ ب رو تشدید دار میگی شیرین زبونم.

 به چای هم میگی *چاجی* و بسیاااار علاقه به خوردن چای تلخ داری .تا چای وسط بیای هی میگی چاجی و تا نخوری ول کن نیستی.به نوشابه هم میگی *اه اه* آخه من همیشه میگفتم اه اهه واسه همین فکر میکنی کلا اسمش اه اهه. دوغ رو هم که عاشقشی مخصوصا دوغ گاز دار و بهش میگی * دو *  و تا بریزم داخل لیوان همینطور مدام تکرار میکنی دودودودودودودو .

به کفش هم متاسفانه علاقه داری و هر جا کفش ببینی میری برمیداریغمگین یه بار به کفش دست زدی و بابا دعوات کرد.زودی اومدی توی آشپزخونه و با اخم برای من توضیح میدادی و میگفتی *ده ده* یعنی بابا تو رو ده کرده یعنی زدهتعجب نمیدونستم بخندم یا تعجب کنم. بابا مجید که غش کرده بود از خنده و میگفت من که نزدم بابا جوووونم.فدات بشم قند عسلم.خلاصه که چغلی میکردی از بابات به من و انتظار داشتی من بابا رو دعوا کنم.

 

                 

 

                                          

 

دامنه خوراکیهایی که میخوری خیلی وسیع تر شده و البته درسته که بیشترش هله هولس و اصلا مفید نیس اما خب دوست داری و من سعی میکنم چیزای مفیدتر رو جایگزین کنم  و گاهی برات میگیرم.مثلا یامی و چوب شور و آبنبات چوبی و نوشمک خیلی دوست داری لوبیای سویا و مغز تخمه و بادام زمینی و بادام هندی هم که دیگه نگوووو . به کشمش میگی پیش پیش و همیشه برات میریزم توی ظرف و میزارم جلوت تا بخوری و اول اون ظرف رو چپ میکنی رو زمین و بعد دونه دونه  برمیداری و نوش جونت میکنی.

خاله فاطمه هم عادتت داده هر وقت از مدرسه میاد یه عالمه برات خوراکی میاره و تا میرسه میپری بغلش و منتظر به به هستی

 

                

 

 

محبوب ترین میوه و اولین انتخابت از ظرف میوه ها هم خیار و بعدش موزه

 

 

                 

 

 

 

و همچنان هم علاقه بسیااار شدید به رانندگی داری و کاری نمونده که پشت فرمون انجام نداده باشیمتفکر

 

 

                   

 

                               

 

پایان ماه هجدهم و باز هم واکسن

طبق روال همیشه صبح واسه واکسن زدن دنبال مامانی فرح رفتیم.همه بهم گفته بودن که این واکسن خیلی سخت و دردناکه و سه روز تب و درد به همراه داره.واسه همین خیلی نگرانت بودم و استرس شدید داشتم.برخلاف توقع من  هر دو رو به جای پا به دستهات زدن و همین باعث شد که موقع راه رفتن مشکل نداشته باشی و کمتر درد بکشی. ولی خب موقعی که یه واکسن رو به دستت زد و داشت دومی رو آماده میکرد دولا شده بودی و هی با عصبانیت میگفتی *ده * و میخواستی خانمی که واکسن زده بود رو بزنی.آخه تا به هر جا که بخوری مثلا میز و کابینت و دیوار و ...... من و بابا میریم اون رو میزنیم و میگیم ده . واسه همین تا یه چیز باعث دردت بشه زود میگی ده و میزنیش.

 

واکسن سنگینی بود اماااا مثل همیشه من شرمنده این همه آقاییه تو شدم پسر قویه منتشویق

 

درسته خب یکم تب داشتی و گاهی بیتابی میکردی اما خب فقط روز اول بود و تا چند روز هی دستت رو میگرفتی و میگفتی *سوخت* یعنی درد گرفت و با گفتن این کلمه جیگرمونو خون میکردی. الهی دردت به جونم بیاد عزیزم و تو درد نکشی قربونت برم .

ظهرش که خوابیدی داشتم  به تک تک اعضای بدن و صورت نازت نگاه میکردم  و خدا رو به خاطر همچین هدیه ای شکر میگفتم.

 

توی این یکسال و نیم خب خیلی تغییر کردی و هزار ماشالله بزرگ شد اما خب عزیزکم هنوز خیلی کوچولویی خیلیمحبت

 

 

                  

 

 

عصر هم که بیدار شدی با مامانی بردیمت پارک تا یکم بازی کنی و سر گرم بشی و درد از یادت بره.

اینم قدم زدنت روی برگای پاییزی

 

 

                  

 

 

پایان هجده ماهگی هم شکر خدا با رشد طبیعی و وزن 10900 و قد 86 بودی که همچنان روی خط تولد روی نمودار رشدت بودی و تا حالا نه بالا و نه خداروشکر پایین اومدی. انشالله که همیشه سلامت و تندرست باشی نفسم.

 

تو عزیزترین عزیز دنیایی پسرم

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

منير
29 دی 93 8:30
سلام شيرين جون خدا اين گل پسرو برات حفظ كنه دلم خيلي براتون تنگ شده بود ماشاا..به آرتينم يه پارچه آقا شده براي خودش به ما هم سر بزنيد خوشحال ميشيم **************************8 ممنون از لطف و محبتت منیر جان
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره عشق می باشد