آرتینآرتین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ثمره عشق

عید نوروز 94 کنار پسرم

1394/1/21 2:29
نویسنده : مامانی
1,018 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر نازم

 

خداروشکر دو ماه دیگه بسلامتی گذشت.دو ماه شیرین و پر از تجربه های مهم و تکرار نشدنی.

 

 

               

 

اوایل ماه 21 ام بودی که انگار یکم مریض شدی و بیرون روی شدید پیدا کردی و غذا هم نمیخوردی . دکتر بردمت و گفت شکر خدا حال عمومیت خوبه و مشکلی نداری و صد در صد برای دندونت اینطوری شدی.آخه دندونای آسیاب خیلی اذیت کننده هستن.
این وضع نزدیک یکماه طول کشیدو فقط توصیه های غذایی دکترت  رو عمل کردم تا خداروشکر بهت شدی و البته یکم بیتابی میکردی که خب باهم بیرون میرفتیم و سرگرمت میکردم که کمتر یاد دندونت بیفتی .بسلامتی هفدهمین مرواریدت هم درومد.

 

 

               

 

 

قربونت برم قند عسلم که دیگه همه چی میگی.اینقد شیرین و ناز حرف میزنی که میخوام بخورمتمحبت

عاشق لواشک هستی و بهش میگی لواشه.

فاطمه رو میگی فاله له 

پفک رو میگی فوفو

پرتقال رو میگی پالتابا

پاندای کنفوکار  رو میگی پالابو

سیب زمینی رو  میگی سیبیسی

پیاز  رو میگی پیزا

ای داد بیداد رو میگی بیداب

پسته ،دست نزن، آب بده ، آب بیار ، توپ بازی ، چیپس ، بستنی ، پنیر و ..... رو هم کامل و واضح میگی.

تقریبا تمام کلمات رو کامل میگی و منظورت رو میرسونی.

 

             

                

 

                     

به پازل و کتاب داستان خیلی علاقه داری.البته بیشتر به پاره کردنشونقهر

 

             

 

ولی عاشق برچسب هستی و همه جا میچسبونیچشمک

 

              

 

همچنان عاشق بیرون رفتنی و وقتی که نتونیم بریم، از پنجره بیرون رو نگاه میکنی.البته منم باید کنارت بشینم و نگاه کنم .دونه به دونه هم برام توضیح میدی که چی میبینی مثل ماشین، موتور،خانم ، آقا ، جوجو و .....

 

              

 

یاد گرفتی وقتی بهت آب میدم میبری لیوانشو میندازی داخل سینک ظرفشویی.اگرم خودم ازت بگیرم اعتراض میکنی و میگی خودت بیییریزم...یعنی خودم بریزمآرام

یه شب خونه عمو مهمون بودیم که عمه الهام برات یه ماشین قشنگ هدیه آورده بود و کلی خوشحال شدی و باهاش بازی کردی.

 

 

              

 

                             

و اما میرسیم به تلخترین تجربه کودکیت یعنی از شیر گرفتن.

یه مدتی بود خیلی  وابسته شده بودی و فقط به حالت تفریحی و وابستگی شیر میخوردی نه برای سیر شدن. و همین موضوع باعث شده بود کلا اشتهاتو  از دست بدی و غذا نخوری.توی شب هم بالغ بر 10 بار بیدار میشدی و 10 ثانیه شیر میخوردی و میخوابیدی.این بیدار شدنهات هم جلوی رشد و استراحت خودتو  میگرفت و هم من همش خسته و خوابالو بودم.

توی اسفند ماه بود که یه روز رفتیم بیرون و بعد خونه مامانی و بعد بازم بیرون.اونروز تا شب کلا فقط ظهرش دو تا سی ثانیه شیر خوردی و بیشتر سرگرم بازی بودی و تقاضا نکردی.فردا صبحش یعنی روز سیزدهم اسفند ماه بود که داشتم بهت شیر میدادم و یهو با تشویق یکی از دوستام تصمیم گرفتم که پروژه از شیر گرفتنت رو آغاز کنم. واسه همین اون آخرین شیر روزانه ای بود که خوردی.حسابی که سیر شدی گذاشتمت توی تختت آخه هنوز خواب بودی.بعد کلی فکر کردم  و برنامه ریختم که بخاطر وابستگی بیش از حدی که داشتی ، خدانکرده یهو لطمه نخوری.

عادت داشتی موقع خواب ظهر و شب حتما شیر بخوری و این بزرگترین مشکل بود. واسه همین اونروز با خاله فاطمه رفتیم بیرون و موقع خواب ظهرت که شد توی کالسکه بودی و خوابیدی و تا شب سرگرم بودی. یکی دو بار شیر خواستی ولی هواستو پرت کردیم تا شب موقع خواب که خوردی و خوابیدی.در طول شب هم چند بار نوش جونت کردی عزیزم.

دومین روز که بیدار شدی عمه اومده بود خونه مامانی و رفتیم اونجا و قضیه رو که گفتم همه استقبال کردن و کمک کردن که سرگرمت کنیم.آخه یکم حساس شده بودی و بیشتر بغلم میومدی.بازم ظهر شد و هیچ جوری نخوابیدی و مجبور شدم با پارسا با کالسکه ببریمت بیرون و باز مثل روز قبل خوابت برد.همین خوابیدن ها باعث میشد خستگیت بیرون بره و بهانه خواب نداشته باشی.تا شب هم باز سرگرمت کردیم و باز مثل شب قبل موقع خواب و در طول شب شیر خوردی.

سومین روز یعنی 15 اسفند جمعه بودو یکم بهانه داشتی و با مامانی بردیمت پارک و بعد هم توی ماشین خوابت برد و شب هم شیر خوردی.

 

               

 

چهارمین روز رفتیم بیرون و خسته شدی و موقع خواب ظهر آوردمت خونه و روی پام بالش گذاشتم و یکم بهانه گیری کردی ولی خوابیدی و این یکی از قسمتای سخت ولی شیرینش بود.خیلی خوشحال شدم .آخه دیدم دیگه میشه بیرون نریم و روی پام بخوابی.واشسه همین شبش هم برای آخرین بار با شیر خوردن خوابیدی و در طول شب چند باری بیدار شدی و شیر خوردی.

پنجمین روز دیگه بیرون نبردمت که یکم بیشتر با قضیه کنار بیای و به بیرون رفتن عادت نکنی.ولی تو خونه همش با هم بازی کردیم و کلا در خدمتت بودمچشمک ظهرش هم مثل روز قبل روی پام خوابیدی و اما شب... اولین شبی بود که نمیخواستم با شیر خوردن بخوابی واسه همین گفتم مثل شروع ظهرها  ببریمت بیرون تا توی ماشین بخوابی.بابا هم حاضر شد و رفتیم.اما هر چی گشتیم نخوابیدی و برگشتیم خونه و توی بغلم راه بردمت تا خوابت برد.البته اینم بگم که این روزا هی میگفتی شیر و من بهت میگفتم اه اهه و حواستو پرت میکردم ولی کاملا مشخص بود که ناراحت بودی و غصه میخوردی الهی مادر فدات بشه عزیزم.واسه همین بیشتر بغلت میکردم و بهت محبت میکردم که یه وقت احساس نکنی من دیگه دوست ندارم که بهت شیر نمیدم.

دیگه بیشتر راه رو رفته بودیم و کمش مونده بود. در طول اونشب چندین بار بیدار شدی اما فقط سه بار بهت شیر دادم و بقیه دفعات رو بغل میکردم یا توی شیشه شیر بهت آب میدادم.آخه شیر پاستوریزه ریختم توی شیشه ،سرد و  گرم فایده نداشت نخوردی.

روز ششم هم مثل روز پنجم گذشت اما دیگه شب بیرون نرفتیم و توی خونه خوابوندمت و در طول شب فقط دو بار بهت شیر دادم و هی راه بردمت تا خوابت برد.

و اما روز آخر، روز هفتم ،19 اسفند ماه

با روز شیر نخوردن یکم کنار اومده  بودی و کمتر بهانه میگرفتی ولی یه دور کوچولو بیرون رفتیم. ولی موقع خواب ظهر و شب روی پام خوابیدی و در طول شب هم فقط یکبار اونهم ساعت پنج صبح بود که بغلت کردم و بهت شیر دادم.دادم و اشک ریختم.اینقد با ولع میخوردی که جیگرم میسوخت.باهات حرف زدم.نوازشت کردم و برات دعا کردم که عاقبت به خیر بشی و این آخرین باری بود که شیر مادر نوش جون کردی.گوارای وجودت بشه الهی عزیزم.

یکسال و ده ماه شیر مادر خوردی و خوشحالم که با کمک خدا تونستم دینم رو بهت ادا کنم و کوتاهی نکنم.

روز هشتم هم که نه روز و نه شب  و نه نصف شب دیگه اصلا شیر نخوردی و شد اولین روز بدون شیر. واسه همین یه کیک درست کردم و رفتیم خونه مامانی و واسه تموم شدن این دوره تلخ از زندگیت و این که دیگه هیچ وقت توی زندگیت تلخی نبینی جشن گرفتیم.

 

 

                

 

 

بعد از پروژه شیر هم که دیگه کلا وقتمون به خانه تکانی و کارای عید و خرید گذشت و سرگرم بودیم و باعث شد کمتر اذیت بشی پسر گلم.

امسالم مثل پارسال برات تقویم درست کردم و روز اول عید برای هر دو تا مامانی ها بردم و خیلی خوشحال شدن.

 

               

 

اینم صفحات تقویمت که عکسشو سه تا یکی کردم.

               

 

               

 

 

 

               

 

               

 

پایان  22 ماهگیت عید نوروز 94 بود که ساعت 2 و 15 دقیقه شب بود.

طبق روال همیشه خونه مامانی خدیجه بودیم و بعد شام برگشتیم و به خواب عمیقی رفتی.پنج دقیقه مونده به تحویل سال بغلت کردم که کنار هفت سین پیش من و بابا باشی که یهو بیدار شدی.با چشمای قشنگت به همه چی با تعجب نگاه میکردی که اینجا چه خبر شده.بعد از تحویل سال من و بابا هر دو بوسیدیمت و سالمون رو با بوسه شیرین از صورت معصوم تو شروع کردیم.بعدش هم یکساعتی طول کشید تا خوابت ببره.

صبح هم تا بیدار شدیم رفتیم خونه مامانی خدیجه و بعد خونه مامانی فرح و کلی عیدی های قشنگ گرفتی.

تا شب هم چهار جای دیگه عید دیدنی رفتیم و ساعت 12 شب راهی شمال شدیم.توی راه من و پسرکم همش خواب بودیم و اصلا خسته نشدیم.صبح هم مامانی فرح اینا و چند تا از اقوام دیگه اومدن و چند روزی دور هم بودیم و حسابی با بچه ها بازی کردی.

 

 

               

 

یه سال قشنگ دیگه کنارت سپری شد

خدارو شکر که هستی پسرم

 

 

پسندها (3)

نظرات (1)

ایدا
5 اردیبهشت 94 19:51
سلام خاله ماشاالله پسره نازی دارید خوش حال میشم به من سربزنید
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره عشق می باشد