آرتینآرتین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ثمره عشق

سه ماه دوم از سومین سال زندگی

1394/9/5 23:14
نویسنده : مامانی
651 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزدل مامان

 

الان که دارم برات مینویسم مثل فرشته ها پاک و معصوم خوابیدی و از دیدنت سیر نمیشم.

باورم نمیشه که سی ماه از کنار هم بودنمون میگذره.

هزار ماشالله هر روز شیرین تر از روز قبل میشی و حسابی خوردنی شدی.

 

                

 

حالا بریم سراغ اتفاقها و تغییراتت توی این سه ماه.

شهریور ماه بود که باز هم دلمون هوای شمال کرد.آخه خیلی اونجا رو دوست داری و وقتی توی حیاط بازی میکنی واقعا لذت میبری و از لذت بردنت من و بابا کیف میکنیم.

 

با مامانی فرح اینا و بعضی اقوام رفتیم و کلی خوش گذروندیم.

 

شما و نازنین دختر داییم،که تمام وقت توی حیاط مشغول بازی بودین و کلی تفریح کردین.هوا هم که عالی بود و گرما دیگه اونجور اذیت نمیکرد.با این حال ضد آفتاب براتون میزدم و گرم بازی میشدین.

یه تعداد مرغ و اردک هم توی حیاط آورده بودن و شده بود سرگرمی براتون و به هر بهانه ای میرفتی سراغشون.

اینجاهم با مامانی فرح رفته بودین بهشون غذا بدین.

 

                 

 

بعدش هم از بس بازی کرده بودین و عرق کرده بودین بابای نازنین استخرت رو باد کرد و رفتین توش و نهارتون رو هم همون تو خوردین.آخه دست بر قضا نازنین هم مثل خودت اصلا اهل خوردن نیست واسه همین از فرصت استفاده کردیم و بهتون کتلت دادیم که راحت بتونید بخورید. از دست شما فسقلیااااکچل

 

 

                

 

خلاصه که شمال با نازنین حسابی بهت خوش گذشت.

 

                         

 

یه روز خیلی حوصلت سر رفته بود و هیچ کدوم از بچه های داخل آپارتمان هم خونه نبودن که باهات بازی کنن.ظهر شد و دیدم بدجور کلافه شدی.حاضر شدیم و با کالسکه رفتیم یه دوری بزنیم.

یهو چشمم خورد به تابلوی خانه فرهنگ.با خودم گفتم اگه کلاس شعرو قصه ای چیزی داشته باشن و سرت گرم بشه عالی میشه.اما وقتی رفتیم داخل،مسئولش گفت که هنوز خیلی کوچولو هستی و زیر سه سال اصلا قبول نمیکنن.

نا امید شدم و همین طور که برگشتیم سمت خونمون،دو سه تا کوچه با کوچمون فاصله داشتیم که یهو خیلی خیلی تصادفی دیدم داخل یه ساختمون که انگار کلاس زبان بود تابلوهای دیگه ای هم هست. رفتم از جلو دیدم نوشته خانه اسباب بازیآرام

کلی ذوق کردم و بغلت کردم و پله ها رو رفتیم بالا و تا رسیدیم پشت در کانون کودک، از شنیدن صدای بچه ها هیجان زده شدی.

 

 در زدم و با مربی صحبت کردم و دیدم همه سنی رو پذیرش میکنن اماااااا چون تا حالا ازم دور نشده بودی ازم فاصله نمیگرفتی.قضیه رو به مربیه گفتم و اجازه داد منم بیام داخل و یه گوشه بنشینم تا ریلکس بشی و با محیط کنار بیای.گفت برای جلسه اول نسبت به سنت ،رفتارت کاملا طبیعیه.

یکربع اول که از تو بغلم پایین نرفتی.بعد یکی از بچه ها که اسمش بهار بود اومد جلو و خواست باهات بازی کنه.کنار من روی زمین نشستی و یکم بازی کردی اما نگاهت به من بود که یه وقت جایی نرم و تنها نمونی.حدود یکربعی هم اونطوری گذشت.تا اینکه بقیه بچه ها هم اومدن و دستت رو گرفتن و با خودشون بردن وسط سالن.ازم چشم برنمیداشتی. یکم بازی کردی و بعد بچه های بزرگتر رفتن توی یه اتاق دیگه  واسه نقاشی کشیدن و شما و یه پسر کوچولوی دیگه موندین که با هم رفتیم توی اتاق توپها که استخر توپ داشت و اونجا یکم بازی کردین. دیگه حسابی سرت گرم شده بود و بهم  نگاه نمیکردی که مربی بهم اشاره کرد که برم بیرون و منتظر عکس العملت باشیم.یه بار صداتو شنیدم که گفتی مامان و مربی بهت گفت همین جاست.بازی کن. و دیگه هیچی نگفتی .حدود نیم ساعت هم پشت در بودم و خداروشکر سرت گرم بازی بود.اما یهو در باز شد و تصادفا منو دیدی  و دیگه نرفتی  داخل.ولی من به همینم راضی بودم.خودتم کلی شاد شده بودی و در عین حال خسته، که دیگه برگشتیم خونه.

 

                

 

ولی متاسفانه هنوز جور نشده که بازم ببرمت.آخه پاییز سرماخوردگی زیاد شد و  منتظر شدم که آخرای پاییز بشه و بیماری ها کمتر بشه که خدا نکرده یه وقت از کسی بیماری نگیری که خب متاسفانه الان یه ویروس اومده که تا حالا کلی کشته هم داشته و هی اخطار میدن که مردم مخصوصا بچه ها جاهای عمومی نرن.فعلا که اینجوریهغمگین

 

                

 

بابا مجید یه سفر دو روزه داشت که ما رفتیم خونه مامانی فرح موندیم و فرداش از صبح  من و شما و مامانی و خاله فاطمه چهارتایی رفتیم پارک و تا شب موندیم که بابایی هم اومد و بعد برگشتیم خونه. روز خیلی خیلی خوبی بود و در آرامش کامل تفریح کردیم.

 

                 

 

 

از ظهر تا عصر توی یه پارک بودیم و از اولش با خاله توی زمین بازی بودی  تا عصر که حسابی خوابالو شدی اما از ذوق پارک نمیخوابیدی.ما هم تصمیم گرفتیم واسه اینکه بخوابی یکم سوار ماشین بشیم و پارک رو عوض کنیم که هم تنوع بشه و هم شما یکم استراحت کنی.خلاصه که رفتیم یه پارک دیگه و شما توی راه خوابت برد و تا یکساعت بعد از رسیدنمون هم باز خواب بودی.وقتی بیدار شدی و دیدی محیط عوض شده کلی تعجب کردی اما بازم خوشحال بودی که توی پارکیم.بازم گرم بازی شدی تا بابایی اومد و شام خوردیم و آخر شب برگشتیم خونه.واقعا روز خوبی بود.اینجا هم خاله گذاشتت روی این مجسمه زرافه که کلی هم کیف کردی و شاد شدی.

 

                 

 

 

یه بار دیگه هم رفته بودیم خونه مامانی فرح اینا که توی گوشیش عکس حیوانات رو نشونت میداد و اسم بعضی هاشون رو که بلد بودی میگفتی و مامانی هم خوشش اومد به بابایی گفت عصر بریم پارک پردیسان که از نزدیک بعضی حیوانات رو ببینیو بابایی هم زحمت کشید و بردمون.

عاشق گوزنها شده بودی و هی از کنار این قفس به اون یکی قفس میرفتی و هی میپرسیدی این گوزنه؟ مثلا کنار قفس گرگها بودیم که میگفتی این گوزنه؟سکوت آخه مادر جان همشون که دیگه گوزن نیستن عزیزمخنده

 

 

                  

 

بعد هم رفتیم توی پارک قدم زدیم و خاله فاطمه تند تند ازت عکس میگرفت.

 

                

 

 

                                    

 

 

هر جا ام که گل میدیدی به بهانه ای میرفتی کنارش و بعد میچیدی.تا بهت هم بگیم نچین ،ناراحت میشی و اخم میکنی!

البته ژن این کار رو از خودم به ارث بردی .عاشق چیدن گلهامزبان

 

 

               

 

           

 

اواسط مهر ماه بود و دیگه همش منتظر بودیم که هوا سرد بشه و نتونیم راحت پارک بریم.واسه همین از هر فرصتی استفاده میکردم و تقریبا هر روز میرفتیم پارک تا بازی کنی.

 

 

                

 

 

علاقه عجیبی هم به الاکلنگ داری و این بده!!! آخه کمرم درد میگیره هی یه طرف شما میشینی و یه طرف من، باید با دست یا پام نقش طرف مقابل رو بازی کنم و از بس دولا و راست میشم کمرم درد میگیره.

ولی همه دردای دنیا رو برای دیدن یه لبخند کوچولوت به جون میخرم فدات بشم الهی.

 

 

                

 

 

و هنوز هم علاقه به وسایل ورزشی سرجاشه و بعد از تاپ و سرسره ها یه سر هم سراغ اونا میری و مثلاااا  ورزش میکنی.

 

 

               

 

و البته تلاش بسیار هم میکنی و بدون کمک سوارشون میشی.

 

               

 

یه روز جمعه حوصلمون سر رفت و بابا سر لب تاپش کلی کار داشت و واسه همین دوتایی رفتیم دور دور.

یکم دور زدیم و رفتیم توی یه پارک و یکم بازی کردی.

 

                

 

 

سر ظهر بود و آفتاب شدید.

حسابی گرممون شده بود.یه دوره گرد توی پارک بود و خوراکی میفروخت و همه ازش لیموناد خنک میخریدن و منم یکی گرفتم.یه خورده برات ریختم توی لیوانت که خنک بشی که شدیدا خوشت اومد و شیشه رو از  من گرفتی و دیگه بهم ندادی و تا تهش خوردی.اینقد قشنگ گرفته بودی توی دستت که میخواستم بخورمت.هی ام  میگفتی مامان تو نخوریاااااا. نوش جونت بشه پسر گلم.

 

 

              

 

 

                  

 

سومین ماه محرمی که کنارمی هم رسید.ظهر تاسوعا و عاشورا مثل پارسال دوتایی با کالسکه رفتیم بیرون و صدای هیات های عزاداری رو که میشنیدی خوشت میومد و میگفتی مامان بریم پیش "آهنگیا".

اون طبل بزرگا رو که میدیدی ذوق میکردی.برات شیر و شیرکاکائو یا شربت هم میریختم توی شیشه شیرت و میخوردی و لم داده بودی توی کالسکه و همه جا رو تماشا میکردی. حالا جای شکرش باقیه که مثل پارسال با صدای طبل نمیرقصیدیخوشمزه

 

 

               

 

 

قربونت برم شیرین زبون من.

حرف زدنت خیلی خیلی بهتر و کامل تر شده.تقریبا همه چی میگی.معنی بیشتر حرفها رو کامل درک میکنی.توی بحثهامون شرکت میکنی و اظهار نظر میکنی و کلی شیرین کاریه دیگه.

البته یه کمی هم خودرای شدی و توی بعضی مسائل با قلدری حرفتو به کرسی مینشونیتعجب

 

              

 

از جمله هایی که میگی بخوام بگم نمیشه.آخه همه چی میگی و تقریبا هم بدون غلط میگی.بعضی کلمات رو که اشتباه تلفظ میکنی اصلا سعی نمیکنم درستشو بهت یاد بدم.آخه خیلی بامزه میگی و هم اینکه هزارماشالله خیلی صاف و روون صحبت میکنی واسه همین این تلفظات غلطت رو دوس دارم.

مثلا به   گذاشته          میگی       گگشته

     به    هواپیما           میگی       همیتونا

     به    باب اسفنجی   میگی     بابن دنجی

     به    پاتریک            میگی      پاتیک

    به     آره                میگی       آیه

   به     زرافه              میگی       زیافه

 انگار یه خرده با حرف  " ر " مشکل داریآرام

 

جمله های خنده دار میگی.

یه روز خونه مامانی خدیجه بودیم و عمه الهام داشت جلوی موهای منو کوتاه میکرد. یهو اومدی داخل اتاق و دیدی.دویدی بغلم و گفتی مامان سمانه رو قیچی نکن.

کلا نمیخواهی کسی به من دست بزنه یا مثلا اذیتم کنه.آخه فکر میکنی کوتاه کردن موهام باعث اذیتم میشه قربون مهربونیات برم الهی مامان جونم.

یا مثلا یه روز داشتی با بابا مجید صحبت میکردی و من هی تاییدت میکردم .یهو بهم گفتی من با شما نبودم که ،با بابا مجید صحبت میکنم.  من دیگه مردم از خنده.

شعر خوندنت هم که معرکس. توی شعر بزبز قندی میگه  "کی رفته روی پشت بوم سم میکوبه گروم گروم"

 اینو میخونی " کی رفته یوی پشت بوم  سم میبوره بویوم بویوم"

یا مثلا میگه " حالا عاقل و بزرگیم  حریف شغال و گرگیم " 

شما میخونی  " حالا عاقل و بزرگیم   عاقاله عاقال و گرگیم "

 آهنگ مهستی رو هم خیلی ناز میخونی. همه واست ضعف میکنن.

من دیگه حوصله عاشگیو ندایم   هر کی دایه پا یو دلش میزایم

خسته ام خسته از این حفای عاشخونه   خسته از این بی بهونهخنده

 

               

 

یه روز با هم رفتیم خرید و تا برگردیم یکم طول کشید و هوا بارونی شد.تا اومدیم تو پارکینگ،پیاده شدی که بری در رو ببندی آخه خیلی دوست داری در پارکینگ رو بکوبی و از صداش خوشت میاد شاکی یهو بارون ریخت روی سرت و برگشتی و گفتی خیس شدم.کلاه سوییشرتت رو گذاشتم روی سرت و با هم رفتیم زیر بارون.بار اولت بود اینطوری اجازه دادم زیر بارون بری و خیلی خوشت اومده بود.هی سرتو بالا میگرفتی و تا صورتت خیس میشدی سریع دولا میشدی که دیگه نباره روی صورتت.با زور و التماس راضیت کردم که بیای بریم داخل خونه.برات تجربه خوبی بود و لذت هم بردی.

 

              

 

 

چند روز بعد هوا آفتابی و گرم بود و با بابامجید فرصت رو غنیمت شمردیم و رفتیم پارک سرخه حصار.آخه ما اونجا رو خیلی دوست داریم و خاطره های خوب زیادی اونجا داریم.شما هم اونجا رو خیلی دوس داری.

دست تو دست بابا کلی قدم زدی و از قضا یه دسته آهو هم دیدیم که تا ما رو دیدن فرار کردن .بعد هم سنجاب و کلاغ و سگ و خلاصه سرت گرم بود و تلافی یه مدت که نرفته بودیم پارک رو در آوردی.

 

 

               

 

یه روز داشتم کمدتو مرتب میکردم که چشمت افتاد به کاپشن نوزادیت.

برداشتی و با هزار مکافات و کمک و غرغر پوشیدی.اندازتم نمیشد آخه.تازه بعدش کاپشن پارسالتم برداشتی  و روز اون پوشیدی.آخه داشتیم میرفتیم قطب  ذوق کرده بودی و حاضر نمیشدی درشون بیاری.

یکم که بازی کردی از عرق خیس شدی و گرمت شد. اومدی پیشم و گفتی مامان گرمه،* پاشن *  یعنی کاپشن ، داره اذیتم میکنه، در بیار. فدات بشم قند عسلمبوس

 

                

 

 

                    

 

و حالا قسمت دردناک

توی این سه ماه دوبار مریض شدی.اونم ناجور.فک کنم رودل می کردی  ولی هر بار مخصوصا بار اول خیلی بد بود.

آخرای مهر ماه بود که خونه مامانی فرح بودیم.در عرض چند ساعت یهو تب کردی و دارو هم دادم خوب نشدی و همش بهانه داشتی و هیچی هم نمیخوردی.شب شد و خواستم بهت شربت استا بدم که تبت بیاد پایین ، که یهو بالا آوردی و منم در حد مرگ ترسیده بودم. با بابا مجید بردیمت دکتر.اما خب اون ساعت دکتر اطفال که نبود . مجبوری بردیمت پیش دکتر داخلی.اونم گفت ویروسه!نمیدونم والا دکتر خوبی بود یا نه.تشخیصش درست بود یا غلط منکه متوجه نشدم.آخه گفت ویروسه و بهت آمپول داد. الهی مادرت بمیره اونم دو تا آمپولغمگین یکی واسه تبت که شدید بود و یکی هم واسه تهوع. اولین بار بود که آمپول میزدی .البته به غیر از واکسن ها و آزمایش خون. ولی اینقد ماه بودی ،اینقد آقا بودی که ما رو شرمنده کردی. لحظه ای که خوابوندمت رو تخت جیگرم آتیش گرفت. با بابا دست و پاتو گرفته بودیم که حرکت نکنی.انصافا هم خیلی سریع و خوب آمپولتو زد که کمتر اذیت بشی.بیشتر ترسیده بود قربونت برم مااااادر. محبت تا بغلت کردم یهو ساکت شدی. شب رو خونه مامانی موندیم که خدانکرده اگه باز حالت بد شد مامانی پیشم باشه و بابا هم برگشت خونه خودمون و هر دقیقه پیام میداد و حالتو میپرسید.مامانی برات سوپ گذاشته بود و شکر خدا با بازی یکم خوردی و تبت هم کامل قطع شد و حتی شروع کردی به بازی و خندیدن و شکرخدا خوبه خوب شدی.به بابا هم خبر دادم که خیالش راحت بشه و بعد هم راحت خوابیدی تا صبح. فرداشم هیچ اثری از بیماری  نداشتی و دارو هاتو ندادم بهت،چون خوب بودی.

دقیقا یکماه بعد باز تب کردیگریه  شربت استا بهت دادم اما دو روز گذشت و خوب نشدی و باز رفتیم دکتر.اما این بار دکتر خودت که متخصص اطفال بود. گفت یه کمی سرما خوردی و  شکر خدا چیز خاصی نیست.یکم دارو داد و زود خوب شدی  عاشق داروهاتم بودی و با اشتیاق شربت ها رو میاوردی که بخوری.خداروشکر به خیر گذشت و شدید نشد.

 

               

 

 

قد و وزنت هم خداروشکر خوب بود و دکترت راضی بود. اینقدم که آقا و مودب باهاش صحبت کردی بهت برچسب جایزه داد و خیلی خوشحال شدی.

 

               

 

 از خدا میخوام همیشه سلامت  و شاد باشی و عاقبت به خیر بشی عسل مامان.

 

 

پسندها (3)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره عشق می باشد