پایان انتظار،لحظه دیدار
فرشته آسمونی من،زمینی شدنت مبارک
سلام پسر قشنگم
تا یک خرداد که برات نوشتم که چهل هفته تموم شد و قصد تولد نداشتی.دکترت بهم گفت که هر روز باید برم بیمارستان و چک بشم اما من 2 خرداد رو نرفتم.پنجشنبه بود و ما با عمه الهام قرار گذاشتیم که بریم خونه بابایی.آخه فرداش روز پدر بود دیگه.خلاصه رفتیم و شب که برگشتیم خونه حرکتات کم شد. صبح جمعه از خواب که بیدار شدم دلم گرفته بود.موقعی که میخواستم به بابا روزشو تبریک بگم بهش گفتم میخواستم آرتین رو هدیه روز مرد بهت بدم اما نشد.بابا خندید و گفت خب شایدم شد،هنوز صبحه و تا شب خیلی وقت هست.
بعد با بابا رفتیم بیمارستان که باز چک بشیم و بعد قرار شد بریم خونه اون یکی بابایی.هنوز حرکتات کم بود و توی بیمارستان این رو به دکتر گفتم و بعد بهم گفت که باید هم سونو بدم و هم نوار قلبت رو بگیرم که خیالمون راحت بشه.اما وقتی جواب اونا رو بردم پیش دکتر گفت باید همین الان بستری بشی و گل پسرتو به دنیا بیاری.خیلی ترسیدم.اصلا آمادگی نداشتم.کم شدن حرکتات هم کلی منو ترسوند و همش گریه میکردم.همون موقع زنگ زدیم مامانی و بابایی اومدن بیمارستان و بابا هم شروع کرد کارای بستری شدن من رو انجام داد.
ساعت 4:30جمعه منو توی بلوک زایمان بستری کردن و سرم و آمپول و القای درد و همه کارای لازم رو انجام دادن .تا ساعت 10:30 شب بود که درد داشتم اما از تو نازپسر خبری نبود.که دکتر اومد و گفت باید سزارین بشی و بچه رو به دنیا بیاریمو همون موقع منو آماده عمل کردن و بردن اتاق عمل.توی اتاق خیلی سرد بود و منم از عمل میترسیدم و همش میلرزیدم.اما خیلی سریع یه آمپول سر شدن زدن توی کمرم و بعد هم دکتر اومد و قربونت برم الهی که ساعت 11:5 دقیقه شب،92/3/3 با وزن 3285گرم و قد 54 سانتیمتر به سلامتی به دنیا اومدی و شادی رو به زندگی من و بابا آوردی فدات بشم.
وقتی به دنیا اومدی و صدای گریتو شنیدم یه دفعه بدنم گرم شد.یه حس عجیبی داشتم.نفسام به شمارش افتاده بود.باورم نمیشد که پسر من به دنیا اومده.دکتر و پرستار معاینت کردن و حسابی پوشوندنت که خدانکرده سرما نخوری.اینقد آروم و مظلوم بودی که کلا 10 ثانیه هم گریه نکردی مامان فدات بشه الهی.بعد آوردنت این طرف پرده که من ببینمت.وای خدا باورم نمیشه،یعنی این فرشته کوچولو الان از شکم من بیرون اومده؟یعنی این پسر منه؟یعنی این همون کوچولوییه که عاشق لگد زدناش بودم؟یعنی خدا منو لایق دونسته که مادر همچین فرشته ای باشم؟
بعد از اینکه دیدمت،بردنت به اتاق نوزادان تا لباس تنت کنن و بقیه کارای لازم رو برات انجام بدن.منم تا ساعت 1 توی ریکاوری بودم که اثر داروی سری یه ذره بره و بتونم پاهامو حرکت بدم.بعد تو رو آوردن و گذاشتن روی تخت من و باهم از بلوک بردنمون به طرف بخش.بابا و مامانی پشت در منتظر بودن.وقتی که رفتیم بیرون و بابا رو دیدم آرامش خاصی داشتم.بابا و مامانی داشتن واست ضعف میرفتن.بابا همون موقع اولین عکس رو از صورت ماهت انداخت
دلم میخواست بغلت کنم اما نه توانشو داشتم و نه اجازشو.باید تا فردا ظهر صبر میکردم تا اجازه بدن بشینم.اما همونطور که دراز کشیده بودم مامانی گذاشتت کنارم و من بهت شیر دادم.اینقد ناز بودی که از نگاه کردن بهت سیر نمیشدم و نمیشم.وقتی شیر میخوردی هم باورم نمیشد که به دنیا اومدی.هنوزم باورم نمیشه که تو پسر منی،نفس منی،عشق منی،عزیزدل منی.
خدایا شکرت
اینم 2تا عکس که فرداش خاله هانیه ازت انداخت(یعنی روز اول زندگیت)
قربونت برم اینقد شیرین میخندی
بالاخره من تونستم روز پدر تو رو به بابا هدیه بدمقربونت برم که دلمو نشکوندی و خوشحالم کردی.از همین الان معلومه که پسر خوب و گل و حرف گوش کنی هستی مامان فدات بشه
همیشه دیوونه وار دوست دارم آرتین جونم